روزگاري پادشاهي بود که وزيري داشت که هميشه همراه پادشاه بود و هر حادثه و اتفاق خير يا شري كه براي شاه مي افتاد،به پادشاه ميگفت : "حتما حكمت خداست!" تا اينكه روزي پادشاه دستش را با چاقو بريد و وزير مثل هميشه گفت: «بريده شدن دستت حكمتي دارد! »
شاه اين بار بسيار عصباني شد و به شدت با وزير برخورد كرد و او که به حكمت اين اتفاق معتقد نبود، وزير را به زندان انداخت. فرداي آن روز طبق عادت به شكارگاه رفت، ولي اين بار بدون وزير بود. پادشاه مشغول شكار بود كه عده اي از مردان بومي او را گرفتند و خواستند پادشاه را براي خدايانشان قرباني كنند. ولي قبل از قرباني کردن، متوجه شدند دست پادشاه زخمي است و آنان تنها قرباني سالم و بدون نقص مي خواستند. به خاطر همين پادشاه را آزاد کردند. پادشاه به قصر برگشت و پيش وزير در زندان رفت و قضيه را براي او نقل كرد و گفت:« حكمت بريده شدن دستم را فهميدم ولي حكمت زندان رفتن تو را نفهميدم!»
وزير جواب داد:« اگر من زندان نبودم حتماً با تو به شكار مي آمدم و من كه سالم بودم به جاي شما حتماً قرباني مي شدم.»
درباره این سایت