روزي به خدا شکايت کردم و گفتم: چرا من پيشرفت نمي کنم؟ ديگر اميدي ندارم.
خداوند در جواب گفت: آيا درخت سرخس و بامبو را ديده اي؟
گفتم: بله ديده ام.
خدا گفت: موقعي که درخت بامبو و سرخس را آفريدم، به خوبي از آنها مراقبت نمودم. خيلي زود سرخس سر از خاک بر آورد و تمام زمين را گرفت اما بامبو رشد نکرد. من از او قطع اميد نکردم.
در دومين سال سرخس ها بيشتر رشد کردند اما از بامبو خبري نبود. در سال سوم و چهارم نيز بامبو ها رشد نکردند.
در سال پنجم جوانه هاي کوچک از بامبو نمايان شد. و در عرض شش ماه ارتفاعش از سرخس ها بالاتر رفت.
آري. در اين مدت بامبو داشت ريشه هايش را قوي مي کرد.
آيا مي داني در تمام اين سال ها که درگير مبارزه با سختي ها و مشکلات بودي، در حقيقت ريشه هايت را مستحکم مي ساختي.
زمان تو نيز فرا خواهد رسيد و پيشرفت خواهي کرد.
روزگاري پسرکي فقير براي گذران زندگي و تأمين مخارج تحصيلش دستفروشي ميکرد؛ از اين خانه به آن خانه ميرفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد. روزي متوجه شد که تنها يک سکه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود که شديداً احساس گرسنگي ميکرد. تصميم گرفت از خانهاي مقداري غذا تقاضا کند. به طور اتفاقي در خانهاي را زد. دختر جوان و زيبايي در را باز کرد. پسرک با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و به جاي غذا، فقط يک ليوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگي شديد پسرک شده بود به جاي آب برايش يک ليوان بزرگ شير آورد. پسر به آهستگي شير را سر کشيد و گفت: «چقدر بايد به شما بپردازم؟»
دختر پاسخ داد: «چيزي نبايد بپردازي. مادر به ما آموخته که نيکي ما به ازائي ندارد.»
پسرک گفت: «پس من از صميم قلب از شما سپاسگزاري ميکنم.»
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد. پزشکان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز، متخصصين نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلي، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامي که متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بيمار حرکت کرد. لباس پزشکياش را بر تن کرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد. در اولين نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر براي نجات جان بيمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يک تلاش طولاني عليه بيماري، پيروزي از آن دکتر کلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود. به درخواست دکتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چيزي نوشت. آن را درون پاکتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که بايد تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصميم گرفت و پاکت را باز کرد. چيزي توجهاش را جلب کرد. چند کلمهاي روي قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند: «بهاي اين صورتحساب قبلاً با يک ليوان شير پرداخت شده است!»
کوهنوردي جوان ميخواست به قله بلندي صعود کند. پس از سالها تمرين و آمادگي ، سفرش را آغاز کرد. آنقدر به بالا رفتن ادامه داد تا اين که هوا کاملا تاريک شد.
به جز تاريکي هيچ چيز ديده نميشد. سياهي شب همه جا را پوشانده بود و مرد نميتوانست چيزي ببيند حتي ماه و ستارهها پشت انبوهي از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همانطور که داشت بالا ميرفت، در حالي که چيزي به فتح قله نمانده بود، پايش ليز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد.
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامي خاطرات خوب و بد زندگياش را به ياد ميآورد. داشت فکر ميکرد چقدر به مرگ نزديک شده است که ناگهان دنباله طنابي که به دور کمرش حلقه خورده بود بين شاخه هاي درختي در شيب کوه گير کرد و مانع از سقوط کاملش شد.
در آن لحظات سنگين سکوت، که هيچ اميدي نداشت از ته دل فرياد زد: خدايا کمکم کن!
ندايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه ميخواهي؟
کوهنورد گفت : نجاتم بده خداي من!
-آيا به من ايمان داري؟
کوهنورد گفت : آري. هميشه به تو ايمان داشتهام
-پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب يعني سقوط بيترديد از فراز کيلومترها ارتفاع.
گفت: خدايا نميتوانم.
– آيا به گفته من ايمان نداري؟
کوهنورد گفت : خدايا نمي توانم. نميتوانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده کوهنوردي در حالي پيدا شده که طنابي به دور کمرش حلقه شده بود
و تنها دو متر با زمين فاصله داشت.
روزگاري پادشاهي بود که وزيري داشت که هميشه همراه پادشاه بود و هر حادثه و اتفاق خير يا شري كه براي شاه مي افتاد،به پادشاه ميگفت : "حتما حكمت خداست!" تا اينكه روزي پادشاه دستش را با چاقو بريد و وزير مثل هميشه گفت: «بريده شدن دستت حكمتي دارد! »
شاه اين بار بسيار عصباني شد و به شدت با وزير برخورد كرد و او که به حكمت اين اتفاق معتقد نبود، وزير را به زندان انداخت. فرداي آن روز طبق عادت به شكارگاه رفت، ولي اين بار بدون وزير بود. پادشاه مشغول شكار بود كه عده اي از مردان بومي او را گرفتند و خواستند پادشاه را براي خدايانشان قرباني كنند. ولي قبل از قرباني کردن، متوجه شدند دست پادشاه زخمي است و آنان تنها قرباني سالم و بدون نقص مي خواستند. به خاطر همين پادشاه را آزاد کردند. پادشاه به قصر برگشت و پيش وزير در زندان رفت و قضيه را براي او نقل كرد و گفت:« حكمت بريده شدن دستم را فهميدم ولي حكمت زندان رفتن تو را نفهميدم!»
وزير جواب داد:« اگر من زندان نبودم حتماً با تو به شكار مي آمدم و من كه سالم بودم به جاي شما حتماً قرباني مي شدم.»
درباره این سایت